فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور:گروه فلسفهی علم و فناوری غربشناسی و علمپژوهی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی نشست تخصصی با عنوان فلسفهی تکنولوژی با حضور مهدی معینزاده، علیرضا منجمی و علیرضا منصوری برگزار کرد. دکتر معینزاده در این جلسه بر موضوع هنر و تکنولوژی تکیه داشتند. طرح مساله این موضوع از اینجا آغاز شد که هایدگر در اواخر مقالهی پرسش از تکنولوژی بهصورت موجز و سربسته از این نکتهی اتیمولوژیک که تخنه (techne) هم به معنای تکنیک هست هم به معنای هنر استفاده میکند و از این نکتهی اتیمولوژیک عالمی را خلق میکند؛ اما این مسئله در آن مقاله بسیار مکتوم و سربسته مانده است. پرسشهایی که مطرح میشود این است که هنر چگونه میتواند بهعنوان نیروی منجی باشد که هایدگر در انتهای این مقاله به ما وعده داده است. از نظر معین زاده برای فهم این مسئله هم باید آثار خود هایدگر از نظر گذرانده شود، هم باید به گادامر رجوع شود و هم باید به مطالبی که هایدگر در مقالهی پرسش از تکنولوژی از افلاطون و ارسطو نقل میکند. وقتی اینها را کنار هم بگذاریم تصویری به ما میدهد که نشان میدهد هنر چگونه میتواند از گشتل (Gestel) تکنولوژی نیروی منجی باشد.
هنر در مقالهی پرسش از تکنولوژی هایدگر
هایدگر میگوید تخنه نام کار و مهارت صنعتگر است، البته نامی هم برای مهارتهای فکری و هنری است. تخنه به فراآوردن تعلق دارد؛ یعنی انکشافی است که فرامیآورد و حضور میبخشد. تخنه به پوئسیس (Poesis) تعلق دارد به امر poetic شاعرانه. هایدگر در آن مقاله بین فوزیس (physis) و پوئسیس نسبتی برقرار میکند. فوزیس همان پوئسیس به والاترین مفهوم کلمه است؛ زیرا آنچه به اعتبار فوزیس حضور مییابد خصوصیت شکوفایی را در خود دارد مانند غنچهای که میشکفد، همان مفهوم خودجوشی، لبریز شدن؛ در واقع میگوید فوزیس نوعی پوئسیس است که از درون میجوشد. در یک موضع دیگر به اخلاق نیکوماخوس ارسطو اشاره میکند. تخنه از امری کشف حجاب میکند که خود را فرانمیآورد و هنوز فرا روی ما قرار ندارد، این کشف حجاب یا این انکشاف از ماده و صورت هنر است. او زورق و خانه را به عنوان مثال مطرح می کند و میگوید وقتی ما زورقی میسازیم از اول تصویری از زورق در ذهنمان داریم، بعد ماده را طبق صورتی که در ذهن داریم، میسازیم، از قبل صورت و مادهی زورق یا خانه را با چشمداشت به تصویر نهایی یا محصول نهایی مورد نظر در آن شیء گرد میآوریم.
بنابراین هایدگر میگوید تخنه به پوئسیس تعلق دارد، پوئسیس در والاترین مفهوم کلمه میشود فوزیس؛ در واقع میگوید به اموری که علیالاصول خود میجوشند، لبریز میشوند، شکوفا میشوند، فوزیس میگویند. اگر امر به هر دلیل شکوفا نشود که در نگاه پدیدارشناسانه این دلیل چیزی نیست جز آن حملهایی که ما بر آن میکنیم، آنوقت اگر کسی بیاید و به آن چیز مجال ظهور بدهد به آن میگوید تخنه.
نکتهی دیگری که در آن مقاله مطرح میشود این است که وقتی هایدگر به ماهیت تکنولوژی میرسد، میگوید افلاطون آیدوس (ایده) را به شکل عجیبی به کار برد. ایده در یونانی به معنی دیدار بود، دیدار در آنجا به همان معنی که ما در فارسی به کار میبریم به کار برده شد یعنی به معنای چهره و دیدن. افلاطون درست این را به معنای ضد خود به کار برد؛ عالم مثلی که قابل دیدن نیست. به نظر میرسد هایدگر معتقد است که همهی مشکل متافیزیک آنجا آغاز میشود که متافیزیک بهعنوان چیزی که بدیلش هنر است معرفی میشود. متافیزیک از یک طرف تکنولوژی را ارائه داده و از آن طرف بدیل آن هنر است. در واقع ما یک اشتقاقی ایجاد میکنیم، یک دایکوتومی (dichotomy) میافکنیم بین آن نحوه تفکری که تکنولوژی را به وجود آورده -که متافیزیک است- و نحوهی تفکر دیگری، تفکر و حقیقت از گونهی دیگر که هنر به آن تعلق دارد و از آن تکنولوژی منجی میشود.
حال تفاوت اینها در چیست؟ به عقیدهی هایدگر نحوهی تفکر متافیزیک یک تمایز شارپی از یک طرف بین امر ضروری یا کلی یا دائمی و پایا که همیشه وجود دارد و از طرف دیگر امر جزئی، امر موقت، امر در تفرد و تجزی و قصعلیهذا میافکند. تفکر متافیزیکی این تمایز را خیلی برجسته میکند و نحوهی حضور کلی در جزئی را یک نحو میداند به نام مصداق یافتن؛ کلی در جزئی مصداق مییابد یا ذاتی در عرضی مصداق مییابد، بهاینترتیب که آن چیزهای عرضی -امور ممکن نه امور ضرور- عوض میشوند و core مرکزی باقی میماند. در تفکر متافیزیکی یک core مرکزی وجود دارد، گوهر، جوهر، اوزیا (ουσία) به یونانی که هایدگر Wesen را به کار میبرد همان essence؛ آن جوهری که چیزهای دیگر قائم به آن هستند. از این طرف یک نحوهی دیگری داریم: تمایز قاطعی بین امر دائمی و امر موقت، امر کلی و جزیی، امر یونیورسال و امر جزیی وجود ندارد و از طرف دیگر نحوهی حضور آن متفاوت است.
برای اینکه مسئلهی گوهر را بیشتر بشکافم اشاره میدهم به اثر در باب ذات گراند (حقیقت، بنیاد) هایدگر. او در آنجا میخواهد ببیند که این گراند (Grund)، این بنیاد چیست -البته در مقالهی پرسش از تکنولوژی هم اشاره دارد-؟ وقتی میخواهد بگوید ماهیت تکنولوژی به ما میگوید که من ماهیت را به معنای معمول کلمه به کار نمیبرم. پرسش این است که ماهیت تکنولوژی از منظر هایدگر چیست؟ او در مثالی میگوید: وقتی میگوییم هویت خانواده، هویت دولت، نهاد خانواده، نهاد دولت، این نه به آن معناست که یک core دارد بلکه این نهاد یا آن هویت اشاره دارد به همان وجود داشتن. نحوهی اعمال قدرت، نحوهی اداره؛ یعنی بیشتر به یک فعل اشاره دارد تا به یک core ثابت؛ به آن فعل گوهریدن wesung میگوید. هایدگر متوجه این بود که گوهر به معنای ثابت مانایی که علیرغم تغییرها تغییر نمیکند، نیست، این پروسهای است که اسم آن را گذاشت گوهریدن و در همان اثر یعنی در باب ذات بنیاد و همینطور در اصل خرد این را با کلمهی play، اشپیل (Spiel) آلمانی بیان کرد. فلاسفهی آلمان با این اشپیل معانقهها داشتند، هم کانت و هم ویتگنشتاین، هم هایدگر و هم گادامر این معانقه ها را داشتند. البته معانقه گادامر و هایدگر خیلی نزدیک و شبیه به هم است. اشپیل به معنای play و game است؛ هایدگر در اینجا میگوید گوهریدن چیزی شبیه play است. این play را در آثار هایدگر خوب درنمییابیم که یعنی چه، در حقیقت و روش گادامر بهصورت مبسوطتر خواهیم یافت که play یعنی چه؟
بنابراین تخنه به پوئسیس (Poesis ) تعلق داشت، پوئسیس والاترین نمودش در فوزیس (physis) بود، به معنای جوشیدن، از خود برآمدن، خود را محقق ساختن؛ در واقع فوزیس (physis) چیزی نیست جز همین گوهریدن. گوهریدن روندی است که خودش برای خود گوهر درست میکند، نوعی تحقق است؛ مثلاً نهاد خانواده در تحقق گوهردار میشود، دولت در اعمال قدرت، در اداره کردن گوهردار میشود. پس تعلق ذاتی هنر به شکوفایی و برآمدن از خود است. ه نظر میرسد هنر عرصهای است که متفتن است، گوهر یک core مرکزی لایتغیر نیست، بلکه پروسهی گوهریدن را در نظر دارد. این مسائل یک ربط غریبی با مسئلهی تصویر image یا picture به آلمانی Bild دارد که نهایتاً در گادامر به اوج خوش میرسد.
هنر در ارسطو و فن شعر او
ارسطو در فن شعر مطلب غریبی دارد، اساساً فن شعر و اخلاق نیکوماخوس دو اثر ارسطو هستند که خیلی پتانسیل این را دارند که در بحثهای عالم جدید بسط بیشتری پیدا کنند. او میگوید شما وقتی تصویر مردار حیوانات یا انسان مرده را میبینید یک لذت بازشناسی به شما دست میدهد؛ دقیقاً این جمله را میگوید که لذت یک دانشآموز از لذت حکیم و فیلسوف جداست و این به پای آن نمیرسد، البته این هم لذت است. در مقایسهی دیگر میگوید مثلاً کسی از دور میآید شما میگویید این فلان کس است؛ این لذت بازشناسی دانشآموزی است. لذت فیلسوف چیست؟ میگوید وقتی کسی میآید، میگویید این شبیه من است، در دنیا تنها یک نفر شبیه من است و آن حسین است پس این حسین است؛ یعنی یک قیاس صورت گرفت. من از ترجمهی زرینکوب عین جمله را میخوانم: «از مشاهدهی تصویری که شبیه اصل باشد خرسندی به وجود میآید؛ زیرا با مشاهدهی این تصاویر اطلاع و معرفت به احوال اصل آن صورتها پیدا میکند و آنچه را در آن صورتها بدان دلالت هست، درمییابد.»
دو نکته را باید اینجا مورد توجه قرار داد: یکی دلالت و دیگری اصل. اینگونه نیست که بازشناسی دانشآموزی نوعی بازشناسی منعندی باشد، این امر به آرخه اشاره دارد. آرخه سلسلهجنبان همهی کلماتی بود که بعداً به معنای بن و بنیاد به کار رفت، حتی اوزیا یا هر چیز دیگر در اولین کاربردها در پیشسقراطیان کلمهی آرخه بود. ارسطو در فن شعر اشاره میکند که هنر، محاکات است، imitation (تقلید) است، در تقلید چه اتفاقی میافتد؟ محاکات یعنی چه؟ بازنمود یعنی چه؟ یعنی همان شناختنی که وقتی از آن راه دور میآید، تو اینگونه نمیگویی که در دنیا یک نفر شبیه من است پس این حسین است، بلکه میگویی این حسین است؛ یعنی شناخت دانشآموزی، محاکات یعنی این و این یعنی بنیاد هنر. بنیاد هنر در تصویر است.
هنر در نقد سوم کانت
کانت در نقد سوم قوهی حکم را معرفی میکند، میگوید فاهمه یا قوهی فهم قوهای است که با آن کلی را درمییابیم. حکم چیست؟ قوهی حاکمه چیست؟ قوهی حاکمه قوهای است که جزئی را ذیل کلی میبریم و این قوه دارای امری زیباییشناختی است، هنری است؛ یعنی آن نحوه مواجهی که در آن ما حکم میدهیم که جزئی ذیل کلی برود، این دارای عنصر تذوقی است، دارای عنصر هنری و زیباییشناختی است.
نتیجه
بنابراین وقتی هایدگر هنر از گشتل تکنولوژی منجی ماست به این معناست که هنر یک نحوه حقیقتی مجزا، متمایل به حقیقت متافیزیکی را محقق میسازد، نحوهای که در آن مواجههی ما با امری خودجوش، محققکنندهی خود و گوهربخش به خود است، ساختارشکن است، ساختار جوهر به معنای متافیزیکی خود را میشکند و این بیشتر در تصویر نمایان میشود. برای توضیح بیشتر به شباهتهای فامیلی ویتگنشتاین اشاره میکنم؛ شما در شباهتهای فامیلی دقیقاً نبودن جوهر را دارید، مثل اینکه نسخههای متفاوت بیرون داده میشود، آنجا نمیتوانید مرکز core را یک جا قرار بدهید؛ پس یک نحوه رویکردی است که مبتنی است بر یک بنیاد ثابت لایتغیر دائمی کلی که بر روی آن امور جزئی و موقت اضافه میشود. این نحوه ایست که بیشتر از یک الگوی معرفتشناسی به وجود آمده تا وجودشناسی.
نحوه دیگر این است که تمایز قاطعی بین آنها نمیافکنید، هر پدیدهی دیگر نسخهای است از آن قبلی، همان چیزی که در هنر اتفاق میافتد، در هنر نسخهای از آن قبلی کشیده میشود، قطعهی موسیقی نوشته میشود، کسی آن را مینوازد، نحوهی حضور نتها در این نوازندهها چطور است؟ همان است که گادامر از آن به اشپیل (Spiel) یا play یاد میکند. اثر هنری جز در اجرای خود وجود ندارد و با هر اجرا دوباره به وجود میآید؛ این نحوه تفکر متافیزیکی است که هنری است. در این تفکر قرار است عالمی نو بسازد. bildung یکی از کلمات محوری این تفکر است، bildبه معنی تصویر است، کپی است،kultiration است، همینطور به معنای شدن است، تحقق، خود گوهریدن و تخیل.
این مباحث به نحوی در ابن عربی هم بیان شده است. در ابنعربی به جای تلقی خلقت، تجلی دارید؛ در خلقت قضیه این است که یک core داریم به نام فرم بعد matter به آن زده میشود. در تلقی خلقت شما کاملاً یک بنیاد و جوهر ثابت و لایتغیر دارید، در تجلی رحمانیت داریم، ابنعربی رحمانیت را بهعنوان یک صفت به کار نمیبرد، همان چیزی است که بعدها هامان به آن condensed گفت یعنی پایین آمدن موجودی. رحمان کسی است که خود را خوار میکند، خود را پایین میآورد و تجلی مییابد، تجلی یعنی نسخهبرداری هر چیزی که هست؛ در واقع، گویی این با تلقی خداوند بهعنوان هنرمندِ تجلیکننده بیشتر سازگار است تا خداوند خلاق صانع. خلقت و صنع را ببرید روی تکنولوژی؛ یعنی از یک طرف تکنولوژی و از طرف دیگر تجلی و هنر داریم. من ابنعربی را فقط برای تقریب ذهن گفتم، واقعیت این است که شواهد بیشماری در تاریخ تفکر آلمان از هامان به این طرف داریم، اصلاً من روی خود هامان دست میگذارم که همهی این عناصر با قوت هرچه تمامتر در آنجا وجود دارد.
من اگر بخواهم بحث خود را در دو، سه جمله خلاصه بکنم این است که هایدگر هنر را نه بهعنوان هنر سوبژکتیو و نه بهعنوان هنر خاص و نه بهعنوان شعر گفتن مطرح میکند، بلکه هنر بهعنوان یک مطرحکنندهی نحوهی حقیقت مطرح میشود، حقیقتی که در آن گوهر امری ثابت نیست، بلکه در هر نسخهی جدیدی از نو گوهریده میشود. اینجا سنخ مثل خود وجود است، اصلاً وجود جز این نیست، خود تفاوتها و تکثرها جز این نیستند، هریک نسخهای هستند که خودش گوهری دارد، این یک نوع تفکر است. تفکر دیگر میپندارد جوهر، ثابت کلی لایتغیر است. هامان میگفت مشکل اصلی این است که بین امر ضرور و امر ممکن خاص یک شکاف ایجاد کردیم و بعد گفتیم این چگونه در آن حضور پیدا میکند و اگر این شکاف از بین برود آن چیزی که از نظر هایدگر هنر است تأمین میشود و احتمالاً منجی از گشتل تکنولوژی خواهد شد.
نظر شما